نرم شدن، آرد شدن، برای مثال تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او / هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا (امیرمعزی - ۳۵)، رفیقا جام می بر یاد من خور / که زیر آسیای غم شدم آس (سنائی - ۶۲۸)
نرم شدن، آرد شدن، برای مِثال تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او / هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا (امیرمعزی - ۳۵)، رفیقا جام می بر یاد من خور / که زیر آسیای غم شدم آس (سنائی - ۶۲۸)
به گشتن. شفا یافتن. ابتلال. استبلال تبلل. بلول. ابلال. نیکو شدن. ملتئم گشتن. خوب شدن: باد بر سر حارث دمید و آن جراحت وزخم هم در وقت به شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اگر به شوم گر نهم سر بمرگ که مرگ اندر آید بپولادترگ. فردوسی. دردیست آرزو که به پرهیز به شود پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست. ناصرخسرو. مرا به شد آن زخم و برجانت بیم ترا به نخواهد شد الا بسیم. سعدی. رنجور عشق به نشود جز ببوی یار ور رفتنیست جان ندهد جز بنام دوست. سعدی. فکر بهبود خود ایدل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود به ز مداوای حکیم. حافظ. ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور. حافظ
به گشتن. شفا یافتن. ابتلال. استبلال تبلل. بلول. ابلال. نیکو شدن. ملتئم گشتن. خوب شدن: باد بر سر حارث دمید و آن جراحت وزخم هم در وقت به شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اگر به شوم گر نهم سر بمرگ که مرگ اندر آید بپولادترگ. فردوسی. دردیست آرزو که به پرهیز به شود پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست. ناصرخسرو. مرا به شد آن زخم و برجانت بیم ترا به نخواهد شد الا بسیم. سعدی. رنجور عشق به نشود جز ببوی یار ور رفتنیست جان ندهد جز بنام دوست. سعدی. فکر بهبود خود ایدل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود به ز مداوای حکیم. حافظ. ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور. حافظ
آخر شدن. (غیاث). کنایه از آخر شدن. (آنندراج). بسر رسیدن. (آنندراج). بپایان آمدن: از تو همی بسر نشوداین بلا و عشق گر زنده مانم آخر روزی بسر شود. مسعودسعد. اول رسن است وانگهی چاه بی پای کجا بسر شود راه. نظامی (الحاقی). بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ. بدست هجر ندادی کسی عنان فراق. حافظ (از آنندراج). درین امید بسر شد دریغعمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید. سعدی (گلستان).
آخر شدن. (غیاث). کنایه از آخر شدن. (آنندراج). بسر رسیدن. (آنندراج). بپایان آمدن: از تو همی بسر نشوداین بلا و عشق گر زنده مانم آخر روزی بسر شود. مسعودسعد. اول رسن است وانگهی چاه بی پای کجا بسر شود راه. نظامی (الحاقی). بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ. بدست هجر ندادی کسی عنان فراق. حافظ (از آنندراج). درین امید بسر شد دریغعمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید. سعدی (گلستان).
تکه های چینی شکسته را بوسیله ای بهم چسباندن: (بند زن بکاسه چینی چهار بست زد)، کوبیدن پاره ای فلزی برای استحکام بصندوق و غیره: (صندلی ما شکسته بود بست زدیم)، نصب یک بست تریاک بوافور و کشیدن آن
تکه های چینی شکسته را بوسیله ای بهم چسباندن: (بند زن بکاسه چینی چهار بست زد)، کوبیدن پاره ای فلزی برای استحکام بصندوق و غیره: (صندلی ما شکسته بود بست زدیم)، نصب یک بست تریاک بوافور و کشیدن آن
با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی، باخر رسانیدن چیزی را، موافقت کردن با چیزی، فکری و خیالی غفله در سر کسی آمدن: (فلانی بسرش زد که آن کار را بکند)، دیوانه شدن: بسرش زده
با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی، باخر رسانیدن چیزی را، موافقت کردن با چیزی، فکری و خیالی غفله در سر کسی آمدن: (فلانی بسرش زد که آن کار را بکند)، دیوانه شدن: بسرش زده